پرگار

دل مشغولیها و روزمره ها

پرگار

دل مشغولیها و روزمره ها

مهاجرت

ای کاش آدمی
وطنش را
همچون بنفشه ها
-در یک جعبه خاک-
می شد با خود ببرد هر کجا

چرا مهاجرت کردم؟
از حدود 8 سال پیش به این فکر افتادم که دنیای من در ایران خیلی کوچیکه. دلم می خواست بقیه دنیا را ببینم و ببینم مردم بقیه دنیا چطوری زندگی می کننو دوست داشتم اندیشه ها و اعتقاداتم را در یک فضای باز تر محک بزنم. دوست داشتم درس خوندن اینجا را تجربه کنم و توانایی هام رو بسنجم. دوست داشتم تجربه کنم که ینگه دنیا آسمونش سبزه یا نه!

الان خیلی زوده برای اینکه بخوام نظر بدم. خیلی ها میگن سال اول سخته، بعد جا می افتی. گذشت زمان کمک خواهد کرد که اینجا جا بیفتم و هر چه بیشتر اینجا به دست بیاورم، از همه چیزهایی که توی ایران داشتم دورتر می شوم. قانون بقای چیز!

حالا که اینجام روابطی که در ایران داشتم برام ارزشمندترند. می دونم که اون شادی و انرژی که از دوستان و خانواده دریافت می کردم را نمی خوام برای همیشه از دست بدم. من هم، نمی تونم خودم را 10 سال دیگه اینجا تصور کنم.من فقط چند سال می مونم، تا درسم را بخونم، یکی دو سالی کار کنم... ولی اینجا خونه من نیست. اینجا خونه من نخواهد بود. من سی سال زندگی و تمام خاطرات و تمام شادی ها و لذت ها مو گذلشتم و اومدم، چون فکر میکنم این یه فرصته برای ساختن اونی که همیشه می خواستم باشم اما نبودم. با این فکر اومدم که در این محیط جدید بهتر رشد می کنم و آزادی عمل بیشتری دارم. توی زندگیم یه تغییر می خواستم.

الان به اینجا موندن فکر نمی کنم. اما می دونم که برگشت هم ساده نیست. بعد از زندگی در محیط آزاد، تنگ نظری ها و کوته بینی ها به نظر مسخره تر از قبل میاد.

من کارهای مختلفی را در ایران امتحان کردم و چند جور محیط مختلف را دیدم. مسخره تر از همه مخابرات بود که تو گزینش و مصاحبه اعتقادی(؟؟) رد شدم. اکثریت بچه ها با چادر آمده بودند. یکی یک توضیح المسایل هم دستشون بود و دِ بخون! منم که اینجور وقتها تازه دلم می خواد لجبازی کنم! عصبانی، که چرا باید همچین جای احمقانه ای باشم! و .... سولات احمقانه: " به کی رای دادی؟" " نظرت درباره ماجرای کوی دانشگاه چیه؟" " غسلهای واجب کدامند؟" فکر کنم چند هفته ای عصبانی بودم. با خودم قرار گذاشتم دیگه دور کارهای دولتی نگردم.

و نگشتم تا 4 سال بعد و دانشگاه آزاد. گرچه دانشگاه آزاد هم جو بسته و خفنی داره ولی من به چشم یه کار موقت شروعش کردم . شاید هم چون خودم سهل تر گرفتمش و دنبال استخدام و رسمی شدن نبودم، به هر حال من راحت بودم، مشکی که رنگ رسمی دانشگاه آزاده را نپوشیدم و دچار خود سانسوری هم نشدم. همکارهام همه خوب بودند، مشکلی نداشتم با محیط. ترم اول و دوم پر انرژی بودم. شاگردام که چیز یاد می گرفتند، من خوشحال می شدم. من دچار "اگه چی بشه چی" (شل سیلور استاین) هستم. اگه ندونم کاری که می کنم به چه دردی می خوره نمی تونم انجامش بدم. و نمی فهمیدم هدف از این دوره کاردانی کامپیوتر چیه؟ اینا قراره چکار کنن؟ هیچ ارتباط منطقی بین سطح دروس دبیرستانی و این دروس وجود نداشت. علاقمند شدم روی طرح درس برای کاردانی کامپیوتر کارکنم. استادم گفت این نمی تونه تز کارشناسی ارشد کامپیوتر باشه، کار رشته علوم تربیتیه! بعد دلسرد شدم و ترم 4 به زور می رفتم. به خودم گفتم دیگه بسه! 2 سال سر یک کار موندن برای من خیلی زیاده. دیگه چه بریم و چه بمونیم باید برم دنبال یک کار دیگه.

و حالا هم که این ور دنیام.
بعد میام و این پست را کامل می کنم.