پرگار

دل مشغولیها و روزمره ها

پرگار

دل مشغولیها و روزمره ها

باز هم مهاجرت

لوا در پاسخ به سوالات یه خواننده توضیحات خوبی درباره ی مهاجرت نوشته. من می خوام یه چیزهایی را از دید خودم بگم شاید به درد کسی بخوره.
از غم غربت و دلتنگی شروع کنم، برای خیلی ها مهاجرت چند دوره داره، یکی چند ماه اول که ذوق و شوق دارند و محیط جدید حسابی چشمشون را می گیره. احساسی شبیه سفر رفتن. بعد از این چند ماه، کم کم دلتنگی و غم دوری میاد و دیگه محیط جدید هم از جذابیت اولیش کم میشه. مشکلات واقعی نمودار میشن و باید باهاشون دست و پنجه نرم کرد. مثلا اینکه هنوز کار پیدا نکرده اید و پولاتون داره تموم میشه. دوره ی بعدی هم جا افتادن در محیط و رو غلتک افتادن کارهاست.
من اون شور و شوق اولیه را هم نداشتم. ماه های اول به دوران نقاهت استرس چندماه آخر ایران بودنم گذشت. از اونجا که بی ماشین هیچ کاری نمیشه کرد، کاملا زندونی بودیم توی خونه. برای من که همیشه دوست و آشنا زیاد داشتم و دور و برم شلوغ بود هنوز هم تنهایی سخته. از طرف دیگه من ایران رو و شهرم را دوست دارم. هنوز خونه برای من یعنی خونه ای که تو اصفهان باشه. وقتی شوهرم از خونه خریدن اینجا حرف می زنه من بغض می کنم و می گم اینجا که خونه ی من نیست. خیلی شخصیه قضیه. بستگی به این داره که به چیا دلبسته باشی. شادی های زندگیت چیا باشن. اهدافت چی باشن. هنوز برای من یاد آوری خونه ای که توش زندگی می کردیم گریه آوره. هنوز خیلی وقتها وقتی پیغامی را از پیغام گیر می شنوم تو دلم میگم کاش دیگه زنگ نزنه! تحمل حرف زدن باهاشون را ندارم. هر کسی یه جوریه دیگه. یکی پشت تلفن واسه مامانش گریه می کنه یکی هم مث منه.
وقتی دلتنگی از یه حدی گذشت دیگه گفتن دلم واست تنگ میشه کمکی به آدم نمی کنه.

اینکه با چه آمادگیی پا به محیط جدید می گذاریم خیلی مهمه. لوا چندین بار از سختی کار با ایرانی هایی که ظاهرن دنبال کار می گردن گفته. مشکل اینه که مهاجر باید بپذیره که از سطح اجتماعی پایین تر از دلخواهش شروع کنه. من قبل اینکه بیام با دانسته هایی که داشتم فکر می کردم مهم که نیست، آدم هر کاری می کنه اولش. اما فاصله ی این فکر تا عمل برای من 10 ماه بود! دوستام بهم می گفتن: کلی چیز یاد می گیری، با آدم ها آشنا میشی، سرت گرم میشه... اما من برام سنگین بود. من دنبال یه زندگی بهتر اومده بودم، نیومده بودم اینجا فروشندگی کنم!!! واقعیت اینه که باید از یه جایی شروع کرد. هر چی هم که زبان آدم بدتر باشه مجبور از پایین تر شروع کنه. بر عکسش هم هست، اگه سابقه کاری قابل قبولی داشته باشی و اجازه ی کار، زبانت هم اینقدر خوب باشه که از پس مصاحبه کاری بر بیای می تونی امیدوار باشی که بعد بعد از چند ماه کار گیر بیاری.
جامعه آمریکا بسیار ثروتمنده. به محض اینکه سر کار بری، حتی توی یه مغازه، میشه از پس مخارج بر اومد. نه بریز و بپاش اما حداقل ها اینجا راحت تامین میشه، حد اقل خیلی ساده تر از ایران.

درباره ی اهمیت اینکه اول کجا میرین و پیش چه کسی میری هم که لازم نیست چیزی بگم، لوا همه را گفته. اگه چند نفر را دارین که بتونن یکمی هم کمکتون کنن جایی برین که با تحقیق به نظرتون میاد جای بهتریه. هزینه ی جابجایی تو آمریکا کم نیست، اونم واسه کسی که اول راههه و پولش را از ایران آورده. مثلا ما با این فکر که زندگی درکالیفرنیا گرونه نرفتیم اونجا. ولی اگه می رفتیم و بعد هم سریع می رفتیم دنبال کارهای همین جوریه روزگار بگذرون، مشکلی برامون پیش نمیومد. اما اگه بنده بازم می خواستم 10 ماه بشینم تو خونه خب معلومه بدبخت می شدیم!!
پیش زمینه های ذهنی و آمادگی روحی برای همه این سختی ها خیلی مهمه. زبان هم که معلومه خیلی مهمه. هر چقدر هم زبانتون خوب باشه بازم کمه.
بهترین حالت برای من این بود که با پذیرش می آمدم. دانشگاه محیط راحتیه. هم راه و چاه را زودتر یاد می گیره آدم، هم دور و بر آدم شلوغه و سریع تر با محیط درگیر میشه. از طرف دیگه برای کار پیدا کردن احتیاج به معرف دارین که استاد هاتون از همه بهترن. جو دانشگاه هم شاده و تا حدی زندگی آدم را پر می کنه. اینم نظر شخصیه منه با اینکه تجربه ی شخصیم نیست.
یه چیز دیگه هم هست، واسه ی کسی که با گرین کارت میاد به نظر من بهترین حالت اینه که یه بار بیاد ببینه و بعد تصمیم بگیره. با دیدن چند تا شهر مختلف آمریکا تازه آدم یه شِمایی از زندگیه آمریکایی تو ذهنش میاد. ما خودمون این کار را نکردیم اما الان فکر می کنم به هزینه اش می ارزید.
نظرات 5 + ارسال نظر
قهوه چی چهارشنبه 29 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 05:30 ب.ظ http://www.ghahvehkhaneh.persianblog.com

سلام. کلمه کلمه نوشته تان را درک میکنم و موافقم. من مهاجرت نکرده ام و تنها برای چند سال قرار است در هلند بمانم و درس بخوانم. اینکه نوشته بودید هر کس باید شادی زندگی اش را پیدا کند خیلی مرا به فکر فرو برد. راستش با خودم فکر کردم هیچوقت با خودم خلوت کرده ام تا ببینم شادی زندگی من چیست؟ گاهی آدم اونقدر اسیر جزییات زندگی میشه که کلیات اون یادش میره. اونی که گفته بودین وقتی دلتنگی از یک حدی بیشتر میشه گفتنش دیگه کمک کننده نیست هم جالب بود. تجربه اش کرده ام. حس اش میکنم.....در مجموع بسیار معقول و با احساس نوشته بودید.....یه خواهش: هر وقت مطلب جدید مینویسید پینگ کنید تا ما هم مطلع شویم.

آینه پنج‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 04:10 ق.ظ http://mirrors.blogfa.com

خوب نوشته بودی.
منم موافقم که قضیه خیلی شخصیه و بستگی به این داره که هر چیزی رو چه جوری برای خودت تعریف میکنی.
امیدوارم شادیهات مداوم باشند و غمهات دور شده باشند.

Siah پنج‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 02:50 ب.ظ http://habeh.blogspot.com

سلام خیلی ممنون از لینک

به نظر من مهمترین چیز در مهاجرت اینه که آدم دلش بهونه ایران رو نگیره اگه واقعا میخواد دلتنگی کنه دیگه دلیلی نداره بیاد اینجا

یکم هم درباره اینکه چطوری کار پیدا کردین بگین

راننده ترن جمعه 1 دی‌ماه سال 1385 ساعت 04:28 ق.ظ http://livingonrollercoaster.blogspot.com

سلام، به جون مادرم کارم زیاده، وگرنه تعطیل نیست دکونم :دی
.
من یه جواب بهت بدهکارم، ای میل می زنم جوابت رو می دم حتمن.

راننده ترن یکشنبه 3 دی‌ماه سال 1385 ساعت 02:15 ق.ظ http://livingonrollercoaster.blogspot.com

بیا اعتراف کن!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد