پرگار

دل مشغولیها و روزمره ها

پرگار

دل مشغولیها و روزمره ها

نوشتن

یه روزگاری دست به نوشتنم خیلی خوب بود. الکی الکی امر بهم مشتبه شد که همیشه اینجوری می مونه! باورم نمیشد یه روزی مثل حالا تا تصمیم به نوشتن می گیرم، همه ی عنوان ها و کلمه ها فرار کنن؟ یه عالمه چیز می خونم و به خودم میگم منم که به اینا فکر کرده بودم، چرا نمی نویسمشون؟ و وقتی میام اینجا همه چیز محو میشه!

نزدیک ما یه محله هست که من گاهی عصر ها میرم اونجا قدم میزنم. این دو دفعه ی آخر نمی دونم چرا، موقع برگشت راهو گم میکنم و نمی تونم مسیری که ازش اومدم رو تشخیص بدم! دفعه ی اول گفتم حتما تو فکر و خیال بوده ام. اما دیروز برام سوال برانگیز شد. گم شدن جز خطا های رایج من نبوده. هر چی فکر میکنم یادم نمیاد قبلا ها کی گم شده بوده ام؟

دیگه اینکه یه رهگذری از من پرسیده که کجا هستم و چه دانشگاهی؟ وضعیت ما (یعنی من و آقای شوهر) در حال تغییره و به زودی جا بجا میشیم، معلوم شد کجایی میشیم خبر میدم! درباره ی درس هم بستگی داره به اینکه کِی، کجا بریم!؟ خیلی درهم برهمه، می دونم اما به زودی درست میشه!