پرگار

دل مشغولیها و روزمره ها

پرگار

دل مشغولیها و روزمره ها

دلم می خواد بیام و بنویسم اما حوالی ما خبری نیست. پس یه سر بزنیم به خاطرات:

1- من از بچگی عشق کیک پختن بودم. سختیش هم زدنش بود که حسابی تخم مرغ ها را هم بزنیم که کیک خوب پف کنه. اون وقتا هنوز همزن برقی چیز زیاد متداولی نبود. من و خواهرم با هم کیک می پختیم و اسمشو گذاشته بودیم کیک "فرسا" ! ترکیب اسم هامون بود. بعدها دیگه خواهرم علاقه اش کم شد اما مامانم هر چه کرد نتونست منو از آشپز خانه بیرون کنه و بشونه سر درس! آشپز خونه ی مامانم محل مطلوب من بوده، چراشو نمی دونم! ممکن بود اتاق خودم توش بمب منفجر شده باشه اما من بایستم به مرتب کردن آشپز خانه!
حالا مسیله اینه که با این کارآموزی طولانی من در آشپزخانه چرا هنوز اینقدر کندم؟

2- دانشگاه لعنتی ما گاهی توش اتفاق های خوبی می افتاد. یکیش "قیل و قال" بود. حافظ می خوندیم و یکمی توضیح و تفسیر هم سرش می کردیم. بگذریم از جزءیات برگزاری جلسه که به طور احمقانه ای می نشستیم که هیچکی با هیچکی چشم تو چشم نشه! چند روز پیش که رفتم سراغ حافظ دلم گرفت از اینکه اون حس آشنایی را از دست دادم. درکم کم شده! دیگه روون نیستم. از اون جمع پراکنده هم خبر ندارم. اما هر از گاهی دلم براشون تنگ میشه.
اما آشنایی من با حافظ قدیمی تر از این حرف هاست. دوم راهنمایی بودم که با "ل" می رفتیم انجمن خوش نویسان. معلممون همیشه از حافظ برامون سرمشق می داد. مدت طولانی هم توی انجمن بیکار و منتظر بودیم. ما هم 13 ساله و عاشق سردر آوردن آز ماجراهای عشقی اطرافیان! حافظ هم که امین و محرم همه عاشقان! این شد که ما شروع کردیم فال گرفتن برای عالم و آدم، و بعد تلاش برای سر در آوردن از نتیجه فال!

3- چیکار کنم خوبه؟