پرگار

دل مشغولیها و روزمره ها

پرگار

دل مشغولیها و روزمره ها

دلتنگی

یه وبلاگ پیدا کردم که در باره ی شجریان است و یه عالم آهنگ های خوب و خاطره انگیز داره. اول یه اذان گوش کردم بعد از 7 ماه! دلم برای اذان مغرب تنگ می شود. برای آنکه توی تاکسی نشسته باشم و صدای اذان بپیچد.... اذان ظهر همیشه سرگشته ام می کرد، اما اذان مغرب همیشه خوب بود و مهربان. یادآور فضاهای خوب و همه ی عصر های خونه. خیلی وقتها هم می شد که صدای اذان صبح بیاید و من تو خواب و بیداری بشنوم و گو شام رو تیز کنم. مسجد اوتقدر هم نزدیک نبودکه همیشه صداش برسه، اما دم صبح که خلوت و آرومه صدای اذان می آمد. الان دارم "ربنا" گوش می دم! دلم برای ماه رمضون های خونه تنگ خواهد شد...

"ایران ای سرای امید" راهم گوش کردم. یادمه زمانی که این آهنگ را تلویزیون پخش می کرد.
"و چه رویاهایی!
که تبه گشت و گذشت.
و چه پیوند صمیمیتها،
که به آسانی یک رشته گسست.
و چه امید عظیمی به عبث انجامید"

بعضی وقتها انگار یکی دیگه میشم: سرد و بیروح و سنگی. یه چیزی درونم یخ میزنه که نمیشه آبش کرد. حس می کنم یه مرده متحرکم. حس می کنم که پس زندگی بر نمیام و هیچ چیز شادم نمی کنه.
گاهی وقتها که به گذشته نگاه می کنم از روند دگردیسیم حیرت می کنم. چی بسر خودم آورده ام که اینقدر ترسو و کوچک شده ام؟
دلتنگم، دلتنگ...

پس نوشت: وقتی به گذشته نگاه می کنم ساده است تشخیص اینکه چه می کردم بهتر بود.حتی درباره ی گذشته کوتاه هم صادق است. اما برای دانستن اینکه اکنون بهترین کار چیست، راهی نمی دانم.